من مدتی ست ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزّلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو، امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
مهدی فرجی
خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم
عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم
دل به دریا میزنم من... دل به دریا میزنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش میآید کنیم
جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم
میتوانی، میتوانم، میشود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم
زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه...
نقطههای مشترک را میشود ممتد کنیم
آخرش روزی بهار خندههامان میرسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم...
رضا احسان پور
تشنه را عطش نمی کُشَد ، فکر آب می کُشَد مرا
جمعه های سرد و بی طلوع ، این سراب می کشد مرا
بس که ندبه خوانده نای من ، صبح خسته از صدای من
بس که چشم باز مانده ام ، حرف خواب می کشد مرا
عاشقّی و قطره ای چو من ، آن هم عشقِ روی مهر و ماه
من کجا و عشق او کجا ، آفتاب می کشد مرا
هر گناه و هر خطای من ، ثبت شد میان این کتاب
چون شنیده ام که خوانده ای ، این کتاب می کشد مرا
هر قنوت و هر دعای عهد ، خالصانه محض روی تو
گوئیا حساب کرده ای ! این حساب می کشد مرا
وعده های دادۀ تو را ، جمعه جمعه ثبت کرده ام
از ثواب منتظر نگو ، این ثواب می کشد مرا ...
ای آرزوی من، زکجا باز جویمت
تا همچو نی نوازم و چون گل ببویمت
تا بنگری چه می کشم از دوری ات دمی
بگذار پا به دیده ی من تا بگویمت
در خون خویش غوطه ورم تا به کوی تو
تا چون قلم طریق محبت بپویمت
گفتی که منتهای امید تو چیست؟ آه
ای منتهای آرزوی من، چه گویمت؟
از هرچه هست در همه عالم تو را گزید
خاطر، اگر که از همه عالم بجویمت
در چشم من یکی ز ره مردمی در آی
تا گرد ره به اشک ز دامن بشویمت
مهرداد اوستا
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
هوشنگ ابتهاج
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
هوشنگ ابتهاج
من از تو جز تو چیز ِدیگری هرگز نمیخواهم
تراشیـــــده برلیان پیکری هرگز نمیخواهم
اگر آغوش ِ تو یعنی قفس، من قول خواهم داد
که دیگر تا ابد بال و پری هرگــــز نمیخواهم
شبـــم توفانی ِ امواج ِ مویت حضرت ِ دریا!
مرا غرق ِ خودت کن بندری هرگز نمیخواهم
به حتا برکه ای هم راضی ام مهتاب ِ من باشی
تو را میخاهم و نیلوفـــــری هرگز نمیخواهم
مرا غارت کن از طرز ِ نگاهت در شبی/خونی
بجز چشمان ِ تو غارتگـــری هرگز نمیخواهم
دمـــــار از روزگــــارم دربیاور هرچه میخواهی
منم تسلیم ِ عشقت، سنگری هرگز نمیخواهم
لبت را بر لبم آتش بزن هفتــــــــاد پشتم را
نه تنها دود/مان، خاکستری هرگز نمیخواهم
جهان را با فقط یک گوشه ی ِ اخم تو میگیرم
که غیر از سایه ات تاج ِ سری هرگز نمیخواهم
در آغوش ِ تو تا بعد از قیــــــــامت نیز میخوابم
که من محشرتر از تو محشری هرگز نمیخواهم
به خوابم آمدی با شوق بوسیــــدی مرا گفتی:
من از "شهراد" ِ خود، عاشق تری هرگز نمیخواهم
شهراد میدری
سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟
من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟
هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی
مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟
«تنهایی و رسوایی» ، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی
فاضل نظری
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
فاضل نظری
فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه
یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه
بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام
بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه
تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من
هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه
عطر ِ قلیان ِ دو سیبت رشک ِ حوای ِ بهشت
من کنارت، غبطه بر آدم بیاید، وای نه
در دهانش بسته باشد، پرده ها پوشیده چشم
پلکهای ِ پنجره برهم بیاید، وای نه
چشم در چشمم بریزی تا شوم مست از شراب
درصد ِ گیرایی ات کم کم بیاید، وای نه
من همان پروانه ی ِ بدپیله ی ِ آغوش ِ تو
نوبت ِ زندان ِ ابریشم بیاید، وای نه
کاشکی از خواب شعرم برنخیزم تا ابد
طعم ِ لبهایت مگر دستم بیاید، وای نه...
شهراد میدری
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل، سوال بی جواب شد
نرفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی چو نقشه ای بر آب شد . . .
چه سینه سوز آب ها ،که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب ، اسیر پیچ و تاب شد
نه شور عارفانه ای ، نه ذوق شاعرانه ای
قرار عاشقانه ام ، شتاب در شتاب شد
نه فرصت شکایتی ، نه قصه و حکایتی
تمام جلوه های جان ، چو آرزو به خواب شد
نگاه منتظر به در، نشست و عمر شد به سر
نیامده به خود دگر ،که دوری شباب شد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0